جاش رو میدونستم ولی انگار راه رو گم کرده بودم! گفتم باور کن راهش از همین وره. داشتیم دنبال گنبدش میگشتیم اما درختها از ما قدکشیده تر بودن ...
انگار داشتیم دور خودمون می چرخیدیم. گفتم بیا بریم سراغ َشهید پلارک، اونم پیدا میکنیم. همون وراست!
یه موسیقی متن گذاشتم! با دل آدم بازی میکرد.
بازم چرخیدیم، بدون اینکه راه رو بدونیم. خسته شده بود. گفت اشتباه اومدیم ها! بیا برگردیم ...
صورتش رو برگردوند اما من رفتم جلو، روی تابلو نوشته بود : " به سمت مزار شهید پلارک"
با چهره خندان و صدای بلند گفتم : "بیا! نگفتم از بچگی یه چیزایی یادمه! نگفتم زیر سقفه! پیداش کردم."
با هم نوک فلش رو گرفتیم و رفتیم جلو، هنوز عطرش رو میشد استنشاق کرد،
خلوتی کردیم و یا علی، گوشیم رو از جبیم در آوردم و ... چیلیک ... چیلیک ...
- خانوم مادر شهید راضی نیست ها!
- ممنون که گفتید، پاکش کردم!
پاکش کردم ولی ...
ولی هنوز تو مغزم نمیره که چرا مادر شهید راضی نیست!
اینکه شمع روشن نکنن روی مزارش قبول، ولی عکس رو چرا؟
مگه ...
اگر چند سال دیگه طرح یکسان سازی گلزار شهدا اجرا شد، با کدوم عکس معنویت اون فضا رو برای بچه هامون توضیح بدم؟
دلم گرفت ...
ایکاش همیشه همین شکلی با همین حال و هوا بمونه ...
یاد فیلم خداحافظ رفیق افتادم، من بودم و ... شهید پلارک و ... حسرت و ...
:: این قصه سر دراز دارد.